پورپیرار و فلسفه تاریخ (بخش دوم)

پورپیرار در ادامه مباحث خود در بخش نخست کتاب « برآمدن هخامنشیان» به شناخت بنیادها و پایه های تاریخ اقوام اشاره می کند. اما او تلاش دارد که این بنیادها را محدود به « جغرافیا» نماید:

« ... چرا که می دانیم انسان از دیرهنگام در تنوع جغرافیایی جهان حضور داشته و تنوع تاریخ نشان می دهد که انسان در هر جغرافیا قادر به ساخت « تاریخ» ویژه همان جغرافیا بوده است. اگر الگوی تاریخ فوق فقط با یک جغرافیا منطبق شود، بی شک تولد تاریخ از بطن جغرافیا مدلل شده و برای سوال لجوج « تاریخ چیست» پاسخی یافته ایم. پس تاریخ از زمین روئیده و چون هر رستنی دیگر بومی اقلیم خویش است.» ( برآمدن هخامنشیان؛ صفحه 17- 18)

پس او باور دارد که عامل بوجود آوردن تاریخ فقط جغرافیا است و با تقسیم بندی جغرافیایی کره زمین می توان تاریخ را نیز تقسیم بندی نمود. اما او این تقسیم بندی را چگونه انجام داده است. ناصر پورپیرار اعتقاد دارد که چهار گونه شرایط جغرافیا وجود دارد: جغرافیای غلبه ناپذیر(جغرافیای بدون تاریخ)، جغرافیای موزون (جغرافیای توسعه)، جغرافیای ناموزون (جغرافیای تنازع) و جغرافیای واحه ها (جغرافیای رکود) و معتقد است که درهر کدام از این گروه جغرافیایی، یک نوع تاریخ و با سرگذشت مشابه یکدیگر بوجود می آیند.

جغرافیای نخست مربوط به مناطقی است که زندگی درآن به مبارزه با سختیهای طبیعت محدود شده و موانع طبیعی اجازه پیشرفت را به بشر نداده اند ( مانند زندگی اسکیموها و ساکنین آلاسگا در قطب شمال، ساکنین جنگلهای آمازون، بوشمن ها و ...). او درباره جغرافیای موزون (جغرافیای توسعه) معتقد است به دلیل شرایط مناسب جغرافیایی و طبیعی ساماندهی و تولید در جامعه تسهیل شده و شهرها رشد کمی و کیفی خود را ادامه می دهند. پورپیرار اعتقاد دارد:

« سهولت رفع نیازهای اولیه، محدوده فراغت او را وسیع می کند و آرامش کلی به باروری اندیشه یاری می رساند.» (صفحه 19 همان)

او می گوید که شرایط مناسب اقلیمی، رشد انسانها را تسهیل کرده و مهاجرت جوامع جدید را با مشکل روبرو نمی سازد و دلیلی برای تنازع های ویرانگر برای اسکان بشر نیست! در این جغرافیا ودر یک محدوده معین امکانات جغرافیایی میان کلنی ها تقسیم شده و بنابراین میان کلنی ها صلح و آرامش برقرار می گردد. هر جامعه در محدوده خود به صورت فدرال زندگی نموده و در ساختار قدرت مرکزی شریک است. ناصر پورپیرار به عنوان نمونه این جوامع همه کشورهای پیشرفته امروزی مانند ژاپن، چین، بخشی از هند، سراسر اروپا و... را مثال می آورد که پایه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آنها براساس بهره برداری بدون تنش از یک «جغرافیای رام» برپا شده است. پورپیرار در توضیح اروپا می گوید:

« اینک سراسر اروپا بین خانواده های گسترش یافته نخستین با نامهای گوناگون دوک ها، لردها، بارون ها، کنت ها، سینیورها و... تقسیم شده است... بدین ترتیب یک جغرافیای رام که امکان انتخاب بی تنش را تا مدتهای طولانی برای بومیان و یا مهاجران می گشاید، نه فقط موجب شد تا نطفه « اشرافیت پیوسته»، قدرتمند، ریشه دار و بی زوال اروپایی و دیگر اقلیم های مشابه از سده های دیرین بسته شود، بل همین جغرافیا اصول اولیه احترام به دارایی، نیاز به همکاری سیاسی و نیز استقلال فرهنگی را به مدیران نخستین دیکته کرد.» (صفحه 21 همان )

پورپیرار درحقیقت در این جغرافیا یک نوع «آرمانشهر» تصور می کند که آرزوی همه جوامع بشری بوده است. اما پورپیرار در ادامه اشتباهی دیگر را مرتکب شده و می گوید:

« در مرحله بعد، انبوه مهاجرین بی نصیب شمالی، که تاریخ اروپا آنها را وحشی خوانده است، با وجود سخت ترین هجوم ها و خون ریزی ها، نه فقط قادر به تسلط براین مجموعه های گسترش یافته و قدرتمند قدیم نشدند، بل این هجوم ها روند استحکام ملی اقوام را خوب تسریع کرد.» (صفحه 21 همان )

تا آنجا که می دانیم، این جریان برعکس بود. زیرا تا پیش از هجوم مهاجرین «بی نصیب شمالی»، سازمان یکپارچه امپراتوری روم در سراسر اروپای جنوبی، فرانسه، بریتانیا و اسپانیا برقرار بود و پس از هجوم اقوام وایکینگ، ژرمن، فرانک و... که به متلاشی شدن امپراتوری روم منجر شد و پخش این اقوام در سراسر اروپا ، آرام آرام کشورهای مستقل در نقاط مختلف این قاره پدیدار شد و حکومت دوک ها، لردها، بارون ها و... بوجود آمدند.

ناصر پورپیرار از این نکته غفلت کرده است که کلیات تاریخ، محدود به جغرافیا نیست و تاکنون چیزی بنام آرمانشهر در تاریخ بوجود نیامده است و حتی در بهترین شرایط جغرافیایی هم سرانجام رشد جمعیت و رقابت، بشر را مجبور می کند که برای تسلط بر منابع محدود راه کشمکش را انتخاب کند. این در کلیات تاریخ و در همه سرزمین ها صادق بوده است. در همان « سراسر اروپایی» که پورپیرار آنرا مثال می زند جنگهای گوناگون رخ داده است که آخرین آنها « خونین ترین جنگ تاریخ» یعنی جنگ جهانی دوم بود.

از همان روزگاران نخست تنازع و کشمکش برای تسلط برمنابع و دستیابی به راههای ارتباطی در چین، هند، افریقا و حتی اروپا برقرار بوده و پورپیرار از این واقعیت غافل است که هرجا تمدن هست جنگ هم هست. ویل دورانت گفت: « اگر کشاورزی مادر تمدن است، جنگ پدر آن است.» ملتهای بزرگ زاده جنگهای بزرگ هستند. درست است که جنگ رویدادی خونین و نفرت انگیز است، اما در زندگی بشر از آن گریزی نیست. هیچ ملتی در روی زمین وجود ندارد که روزگارش را بدون جنگ سپری نموده باشد و بیشترین اختراعات، سازه ها و ابتکارات بشر هنگام نبردها بوجود آمده است. سرانجام رقابت میان بشر در دادگاه نهایی میدان نبرد است و انسان در این میدان ناچار می شود که برای پیروزی بر رقیب و دشواریهایی که طبیعت بر سر راه وی قرار داده است، اندیشه و دانش خود را صرف یافتن راههای جدید و اختراع ابزار و وسایل پیشرفته تر نماید.

با این حال ناصر پورپیرار صحنه جنگ را به جغرافیای دیگر یعنی « جغرافیای ناموزون (جغرافیای تنازع)» منتقل ساخته آنرا مربوط به جغرافیایی می داند که ناموزون بوده و شرایط طبیعی رشد شهرنشینی در آن مساعد نیست. جاهاییکه بارندگی در آنها کم بوده آب کمیاب است و فصول درهم ریخته است.

« این جغرافیا پذیرای واحه های بزرگ انسانی نیست و حداکثر تمرکز آن به یک « ده» می رسد» (صفحه 22 همان)

پورپیرار معتقد است در این جغرافیا بشر برای گریز از نابسامانی طبیعت مجبور به مهاجرت است و کمبود امکانات جغرافیایی انسان را ناگزیر به زدوخورد و تنازع می کند. در این جغرافیا :

« ... به زودی یک نفر از درون یک خانواده در هر واحد زیستی متمرکز، به عنوان قوی ترین، پرتجربه ترین، خردمند ترین و حتی متجاوز ترین فرد، امکانات کل مجموعه را برای دفاع و برای نظم دادن به ادامه تولید و تقسیم کم تنش تر منابع محدود در اختیار می گیرد و مدیریت جمعی به حکم رانی فردی بدل می شود.» (صفحه 23 همان )

پورپیرار این نکته را درنظر نمی گیرد که برای ایجاد نظم و امنیت در جامعه و مدیریت منابع اصل « سرپرستی» لازم است و پیشرفت سرپرستی در تمدن از سرپرستی یک پدر بر خانواده تا استبداد یک دیکتاتور یا زمامداری یک رئیس جمهور پراکنده است. همان بوشمن ها و اسکیموها هم که در جغرافیای غلبه ناپذیر به صورت پراکنده زندگی می کنند، دارای نوعی حکومت هستند.

به همان میزان که یک پدر خانواده خود را اداره نموده به همان میزان هم در ایران هخامنشی، شاهنشاهی با استبداد و اقتدار بر سیحون تا نیل فرمان می راند و در عین حال هم، «جباری» یونانی بر جزیره های پراکنده یونان حکومت می کرد و امپراتوران چین، مغول، خلفای عباسی ... و حتی روسای جمهور کشورهای امروزی هم کشورهای خود را اداره می کنند. شکل حکومت ها تنها به عامل جغرافیا و شرایط طبیعی ارتباط ندارد، بلکه با عواملی چون میزان فهم و شعور مردم و روابط میان افراد در یک تمدن، قوانین و نظم اجتماعی و همچنین خطراتی که جامعه را تهدید می کند، مرتبط است.

ناصر پورپیرار تنازع و جنگهای میان ملل مختلف را تنها مرتبط به امنیت « فرمانروا» می بیند و در دیدگاه خود می گوید:

« حکمرانی فردی در جستجوی امنیت نهایی، در مرحله بعد به جدال با اقوام همسایه سپس با سرزمین های دیگر برمی خیزد. در اندیشه حکمران که خود حاصل تنازع است، هر تجمعی در هر گوشه جهان کهن که تسلیم وی نشده باشد، خطر بالقوه ای برای امنیت اوست. چنین است که کوروش را در بین ماساژت ها، کمبوجیه را در بین مصری ها، داریوش را درراه هند و خشایارشا را در یونان می یابیم.» ( صفحه 23 همان)

و شگفت انگیز اینجاست پورپیرار که در اینجا به لشکرکشی های هخامنشیان به کشورهای گوناگون از هند تا یونان و از آنسوی سیحون تا مصر اشاره می کند، بعدها منکر حکومتی بنام « ایران هخامنشی» شده و سرگذشت لشکرکشی های داریوش بزرگ و خشایارشا را به یونان و هند افسانه جعل شده توسط یهودیان دانسته و همه آنها را دروغ می داند!

اما ناصر پورپیرار از این نکته هم غافل است که تنازع میان ملل و تمدنها ناشی از اراده مطلق حاکمان نیست، بلکه شرایط مجموعه یک جامعه حاکم را مجبور به تصمیم گیری دشوار درباره آغاز جنگ یا دفاع می کند. همانطور که پدر یک خانواده برای حفظ برای حفظ حریم خصوصی خانواده خود و منافع آن تلاش می کند، حاکم جامعه نیز باید برای حفظ حریم کشور و ملت خود تلاش کند و اگر لازم باشد با دیگران بجنگد. به همین دلیل است که کوروش بزرگ با درک درست خطر هجوم اقوام صحرانورد ماساژت به قلمرو ایران آنروز و از دست رفتن استقلال شرق ایران بسوی آنها لشکرکشی کرد و داریوش بزرگ و خشایارشا قوی شدن یونانیان را خطری جدی برسر کنترل راههای تجارتی دریایی در مدیترانه و حفظ امنیت شهرهای آسیای صغیر، قبرس و مصر دانسته و ناگزیز به جنگ با یونانیان شدند.

ناصر پورپیرار در ادامه با ذکر نمونه هایی تلاش می کند که تصویر احساس یک « متجاوز» را در این نوع جغرافیا، پس از اتمام تجاوزات و پایان گشایش قلمروها به نمایش گذارد. اما هدف او در این بخش از نوشته هایش تنها منفی بافی و متجاوز نشان دادن ایرانیان است. در این نمونه ها او به متن استوانه کوروش بزرگ اشاره می کند که در آن این پادشاه خود را « شاه جهان» و « شاه چهارگوشه جهان» می خواند، یا به متون خط میخی داریوش بزرگ اشاره دارد که این پادشاه پس از سرکوبی شورشیان و استقرار نظم در کشور خود را « شاه شاهان، شاه ملل بسیار» خطاب نموده است. ناصر پورپیرار می گوید:

« این تصویر پایانی تجاوز و این لحظه ای است که متجاوز احساس امنیت می کند. جغرافیای ناموزون برای مدیریت ویژه اقلیم خود، راهی جز این به عنوان نقطه پایان تنازع دائمی دیکته نمی کند. سلطان دسپوتیست، کاری ترین حربه را علیه ملتهای مغلوب در قبضه کامل امکانات اقتصادی می بیند... سلطان پس از قبضه تمام امکانات، حصه هایی از آن را بین خدمت کاران و یاری دهندگان به اقتدار خویش تقسیم می کند و شیوه تولید عمومی، پابرجا و آزاد به شیوه « تیول» منحصر می شود.» ( صفحات 24 و 25 همان )

آری! هر تمدنی که خود را در میان ملتهای دیگر ببیند ناگزیر از دادوستد با آنها شده و سرانجام رقابت آنها به جنگ ختم می شود. ما نمی گوئیم که هخامنشیان به کشورهای دیگر تجاوز نکردند یا به اشرافیت خانوادگی در کسب قدرت اقتصادی روی نیاوردند. حمله کوروش به بابل و حمله داریوش و خشایارشا به یونان و مصر و گسترش قلمرو هخامنشیان از کوههای هیمالیا تا صحرای اتیوپی از دیدگاه اخلاقی، نوعی تجاوز بود. اما پورپیرار از این نکته هم غافل است که گسترش تشکیلات سیاسی یک دولت محدود به « جغرافیای ناموزون» نیست، همچنانکه قلمرو هخامنشیان گسترش یافت، قلمرو رومیان هم در « جغرافیای موزون» گسترش یافت و رومیان ملل اروپای آنروز و شمال افریقا و خاور نزدیک را در اختیار گرفتند. همچنین مغولان هم روزگاری بر همه چین، ایران، هند، روسیه و اروپای شرقی مسلط شدند.

جنگ ها و گسترش قلمرو دولتها امری ناگزیر است که به عوامل گوناگون بستگی دارد. استقرار قوم پارس در جنوب ایران (و درمنطقه ای که به دور از کشمکش های قدرتهای آن روزگار بود)، رشد جمعیت و کمبود منابع و زراعت در این بخش از این سرزمین و خطر یورش دولتهای مجاور، همچنین وجود باورهای عالی جهانشناسی در اندیشه های آنان سرانجام منجر به اتحاد قبایل جوان ایرانی و به مبارزه خواستن دول آن روزگار شد. ما از ورای دوهزارو پانصد سال پیش به سادگی، کوروش و داریوش و خشایارشا را متجاوز می خوانیم. اما اگر در آن دوران می زیستیم تصمیم فرمانروایان ایران آنروز را برای گسترش قلمرو خود درک می کردیم.

تاریخ در کشمکش میان دولتها، متجاوز نمی شناسد. بلکه آنرا میدان نهایی داوری برای راز بقای تمدنها می داند. به همان میزان که بایسته های هخامنشیان را در سلطه بر ملل دیگر درک می کنیم، باید علل حمله و یورش مغولها را به ایران در سده هفتم هجری درک کنیم. از دیدگاه فلسفه تاریخ نمی توانیم از ورای سده ها، کسی را متهم به تجاوز به ملل دیگر نماییم. جهان میدان جنگ میان تمدنها و نبرد برای تسلط بر نیروهای طبیعت است و هرکس قوی تر باشد دادگاه نهایی طبیعت به نفع او رای خواهد داد. « برو قوی باش اگر راحتی جهان طلبی».

با این حال تنها از دیدگاه احساسات انسانی و باورها و شعور اخلاقی است که حوادث گوناگون را تلخ و شیرین می بینیم. بعنوان یک انسان می توانیم بگوییم که کشتار مغولها و قتل عام ایرانیان بدست یونانیان در یورش اسکندر مقدونی، رویدادهایی شرم آور بوده ولی با آنکه هخامنشیان استقلال سیاسی ملل آنروز خاورمیانه را از میان بردند، باورهای عالی و مترقی آنها منجر به تشکیل یک دولت جهانی با شرکت همه ملل آنروز شده نظم و امنیت را در خاورمیانه آنروز تضمین نموده رشد شهرها و تمدنها را تسریع کرد.

ناصر پورپیرار تنها به این نکته اشاره دارد که چون کوروش و داریوش و خشایارشا دست به گسترش قلمرو خود زدند پس متجاوز بودند، اما او از این نکته غافل است که در جهان پرتنش و در سراسر تاریخ از متجاوز تا متجاوزی دیگر تفاوت بسیار هست و آن پادشاهان بزرگ هخامنشی هنگام جهانگیری، راستی و دادگستری و اعتقادات عالی را حداقل در گفتار خود به ملل دیگر اعلام نمودند:

« سپاه بزرگ من به آرامی و صلح به بابل وارد شد. من اجازه ندادم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید ... من برده داری را برانداختم. به بدبختی آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و کسی آنان را نیازارد. فرمان دادم که هیچ کس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند ...» ( استوانه کوروش بزرگ)

آری! کوروش بزرگ که از دیدگاه ناصر پورپیرار یک متجاوز است، اینگونه تجاوز خود را اعلام نمود. اما آشور بنی پال هم که یکصد سال پیش از کوروش، پادشاه آشور بود ورود ارتش خود را به شهر کهن شوش و پایان استقلال ایلامیان را چنین اعلام نمود:

« من شوش، شهر بزرگ مقدس ... را به خواست آشور و ایشتار گشودم ... من زیگورات شوش را که با آجرهایی از سنگ لاجورد لعاب شده بود، شکستم ... پرستشگاههای ایلامیان را با خاک یکسان ساختم و خدایان و الهه هایشان را به باد یغما دادم. سپاهیان من وارد بیشه های مقدس شدند که هیچ بیگانه ای از کنار آن نگذشته بود. آنها را دیدند و به آتش   کشیدند ... سرزمین شوش را تبدیل به یک ویرانه و صحرای لم یزرع ساختم ... ندای انسانی و ... فریادهای شادی ... به دست من از آنجا رخت بربست. خاک آنجا را به توبره کشیدم و به مارها و عقربها اجازه دادم آنجا را اشغال کنند.» ( کتیبه آشوربنی پال)

از دیدگاه تاریخ هم کوروش بزرگ و هم آشوربنی پال جهانگشا بودند اما از دیدگاه اخلاقی کردار این دو شخص از زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت داشت و عجب اینجاست که ناصر پورپیرار تلاش دارد همه ماجراهای تجاوزات در جغرافیای ناموزون را به ایرانیان محدود کند و از ذکر جنایات آشکار اشخاصی چون آشوربنی پال، نبوکدنذر و حتی خلفای اموی و عباسی چشم پوشی می کند!

پورپیرار در ادامه بیگانه پرستی خود و در توجیه دیدگاههای خود نقل قولهایی را از برخی نویسندگان کلاسیک یونانی می آورد و سعی دارد پارسیان را وحشی و یونانیان را مترقی معرفی کند. اما اگر به نوشته های همان نویسندگان دقیق شویم، می بینیم که آن نویسندگان اروپایی تنها از روی کینه و غرض ورزی و نه منطق و در نظر گرفتن واقعیات پارسها را وحشی خوانده اند و نمی توان به صرف نوشته های چند یونانی، درباره یک ملت یا عملکرد یک دولت قضاوت کرد. همان نویسندگان به رغم غرض ورزی های خویش بارها و بارها خصلتهای نیک ایرانیان از قبیل مردانگی و نجابت آنها را ستوده اند. لازم به یادآوری است که یونانیان معمولاً غیر یونانیان را « بربر» می خواندند و معنی این واژه به هیچ وجه « وحشی» نیست.

پورپیرار ناشیانه ادعا می کند که در جغرافیای ناموزون فقر عمومی گسترش یافته و تحت حکومت یک سلطان، رشد ملی متوقف می شود. پس حمله اسکندر مقدونی، حکومت مغولان، یورش تیمور لنگ و ... باید منجر به توقف رشد ملی در ایران شده باشد. اما این شخص هیچگاه در دیدگاههای خود سخنی از فقر و عقب ماندگی ایرانیان در هنگام این رویدادها به میان نمی آورد. پورپیرار از این نکته کاملاً غافل است که رشد و زوال ملتها تنها به اراده طبیعت و جغرافیا بستگی ندارد و تاریخ ثابت کرده است که در این به اصطلاح جغرافیای ناموزون، اندیشه های ملل گوناگون رشد کرده و ملتها به دستاوردهای بزرگی دست یافته اند. در همین به اصطلاح جغرافیای ناموزون و در زمان سلطه خلفای عباسی هم تمدن اسلامی با یاری فرهنگها و تمدنهای شرقی به ویژه تمدن ایرانی رشد کرد و به رغم ایلغار مغولها باز هم ثبت دستاوردهای ملی و آثار هنری در ایران ادامه یافت.

براساس اسناد کاملاً معتبر، خاورمیانه روزگار پادشاهی داریوش بزرگ در رفاه و دارای رشد اقتصادی بود و در همان روزگار و در جغرافیای به اصطلاح موزون مانند یونان و ایتالیا فقر و جنگهای داخلی حکمفرما بود. رشد اقتصادی و رفاه مردم به تنها به جغرافیا بستگی ندارد، بلکه مدیون عواملی چون مهارت حاکمان، ایجاد امنیت و ارتباطات و بهره برداری از منابع مختلف است.

پورپیرار در ادامه متن خود به تعریف جغرافیای دیگر تحت عنوان « جغرافیای واحه ها ( جغرافیای رکود)» می پردازد و اقلیم این جغرافیا را غیر قابل بهره برداری، کم آب و خشک می داند که زندگی در آنجا بسیار سخت است. او می گوید که در واحه های کوچک در گوشه و کنار این جغرافیا، زندگی در حد یک وطن کوچک و یا چند خانواده و اداره این زندگی به تنازع و کشمکش این واحه های اجتماعی با یکدیگر محدود بوده و « تعصب» بوجود می آید.

پس از دیدگاه این شخص تعصب، محدود به زندگی در واحه های کوچک است و در جغرافیای موزون و ناموزون وجود ندارد! او باور دارد:

« قانون بقا در واحه ها، که بر خونریزی به بهانه حفظ سنتها استوار است، نه توحش که حکم جغرافیاست که تطبیق عددی بهره وران را با اندک سخاوت طبیعی طلب می کند.» ( همان صفحه 27 )

شگفت آور اینکه او که تنازع و بقا در واحه ها را حکم جغرافیا می خواند و تلاش دارد گسترش قلمرو حاکمان در جغرافیای ناموزون را اراده وحشیانه حاکمان بخواند، از این نکته غافل است که چه در جغرافیای غلبه ناپذیر، چه در جغرافیای موزون و چه در جغرافیای ناموزون حکم تنازع و بقا صدق می کند. جنگ میان حکومتها در حقیقت تنازع برای بقا است و این به هیچ جغرافیایی ارتباط ندارد.

پورپیرار معتقد است که در جغرافیای واحه ها، نوع دیگری از تنازع دربرخورد با ارتباطات میان ملل واقع در آن و ملل دیگر وجود دارد و ساکن جغرافیای واحه ها منتظر می ماند تا امکانات و منابع دیگر از جغرافیای دیگر به آن نزدیک شده و سپس با حمله به آن ناکامی های خود را جبران نماید. پس ساکن واحه ها قدرت رشد اقتصادی و سیاسی را ندارد و در محدوده فضای اطراف خود دارای رشد اقتصادی بوده و با واحه های دیگر متحد نیست.

اما اگر به تاریخ صدر اسلام نگاه کنیم می بینیم که در آن عهد قبایل عرب که تحت آموزشهای عالی دین اسلام با یکدیگر متحد شدند، به یک امت تبدیل شده و از جغرافیای خود بیرون آمدند و به زودی همه خاورمیانه را تسخیر نمودند و یک خلافت اسلامی به مرکزیت شهر مدینه را در همان جغرافیای واحه ها بوجود آوردند. پس در این جغرافیا هم می توان یک ملت تشکیل داد و می توان مانند کشمکش هایی که در دیگر سرزمینها جاری است به زدوخورد و گسترش قلمرو یا دین پرداخت.

ما نمی دانیم چرا ناصر پورپیرار تلاش می کند انتشار ادیان آسمانی سه گانه یهود، مسیحیت و اسلام را به عوامل جغرافیایی محدود کند. او می گوید که دین مسیحیت چون آرامش و تسلیم و مسالمت را توصیه می کرد، پس در جغرافیای موزون ( یعنی اروپا ) گسترش یافت. اسلام چون اساس آن « برابری در برابر خدا» و جهاد و مبارزه بی گذشت را توصیه می نمود، در جغرافیای ناموزون و جغرافیای واحه ها گسترش یافت و دین یهود چون منحصر به بقای « اسباط دوازده گانه » است، پس در جغرافیای رکود و در میان همان یهودیان راکد مانده است. ( صفحه 30 همان )

آنچنانکه از تعالیم دینی برمی آید، ظهور و گسترش ادیان نه براساس عوامل جغرافیایی بلکه براساس مقتضیات زمان و فرهنگ مردم بوده است. دین یهود در روزگاری بوجود آمد که حضرت موسی (ع) برای نجات قوم بنی اسرائیل در مصر فرستاده شد. پیروان این دین پس از بازگشت به فلسطین در آنجا بودند تا اینکه رومیان در سال 70 میلادی بساط ملیت آنها را برچیدند و از آن پس یهودیان آواره شدند. دین مسیحیت پیام صلح، محبت و صبر در برابر سختی ها را در روزگاری عرضه کرد که همان رومیان در حال بهره کشی و چپاول ثروتهای ملل غرب خاورمیانه بودند. پیام عیسی (ع) امید به فرارسیدن روزگار صلح و آرامش تحت یک حکومت آسمانی بود و کتابش «مژده ( انجیل)» بود.

پیامبر بزرگ و گرامی اسلام (ص) در روزگار جاهلیت اعراب در میان همان واحه های صحرای حجاز ظهور کرد و از سوی پروردگار پیام باور به یگانگی خداوند و تسلیم محض دربرابر اراده او را عرضه کرد و با این پیام یکتاپرستی، امت عرب را در میان همان واحه ها متحد ساخت. این پیامبر گرامی در آن واحه هایی که اعراب حقوق خود را پایمال می ساختند و دختران خود را زنده به گور می ساختند، احترام به حقوق یکدیگر و ایجاد برادری و برابری و محبت را به همه بشر ارائه داد. پیامبر اسلام دین خود را به بشر عرضه کرد نه به افراد جغرافیای خاص و آیات قرآن درس زندگی و ایمان را به همه افراد جهان و نه به محدوده جغرافیای خاورمیانه می دهد.

ناصر پورپیرار با ارائه دیدگاه های خود ثابت نموده است که از فلسفه تاریخ درک درستی ندارد. چرا که اگر به راستی درک درست و صحیحی از تاریخ داشت، دیدگاه خود را درباره «پوریم» اینگونه مطرح نمی نمود که ایران به مدت هزارو دویست سال فاقد هیچگونه حیات و زندگی بشری بود. کسی که می خواهد منصفانه به بحث درباره فلسفه تاریخ بپردازد نیاز ندارد که عکس روی جلد نخست کتاب «دوازده قرن سکوت ( برآمدن هخامنشیان)» را چنان ناشیانه جعل و مونتاژ نماید و بخواهد چنین القا کند که هخامنشیان ملتهای مختلف را به بردگی و استثمار کشیدند و سپس همه مدارک معتبر تاریخی را جعلی بداند.

تاریخ یک حقیقت است و چه بخواهیم و چه نخواهیم همان است که رخ داده است!

هرگونه برداشت از این نوشتار تنها با ذکر نام نویسنده (فرناباز کارن) و نیز نشانی وبلاگ در جستجوی سده های فراموش شده بایسته بوده و کپی برداری و پراکندن آن بدون یاد نام نویسنده و تارنمای در جستجوی سده های فراموش شده شایسته اخلاق و بزرگواری نویسندگی نیست.

 

خوانندگان گرامی! متن کامل این نوشتار را می توانید به صورت یک مقاله PDF شده به روش زیر دریافت نموده و مطالعه فرمایید:

1-      بر «لینک» زیر کلیک راست نموده و  open in New Windowرا برگزینید.

2-      در صفحه اینترنتی باز شده صبر نمایید تا جعبه ابزار Click here to start download ظاهر شود.

3-      این گزینه را برای دانلود یا دیدن متن مقاله PDF شده برگزینید.

 

لینک برای دریافت مقاله